loading...
داستان کوتاه
VEISI بازدید : 118 سه شنبه 24 فروردین 1395 نظرات (0)

یک داستان خاص , توصیه میکنم حتما بخونید.

تا حالا شکار رفتی؟
من می رفتم،ولی دیگه نمیرم!
آخرین باری که شکار رفتم،
شکار گوزن بود،
خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم،
من شلیک کردم بهش،
درست زدم به پایش!
وقتی بالای سرش رسیدم هنوز جون داشت،
چشم هاش داشت التماس می کرد،
نفس می کشید، زیباییش من رو تسخیر کرده بود،
حس کردم که اون گوزن می تونه دوست خوبی واسم باشه،
می تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسش درست کنم...
خوب که فکر کردم با خودم گفتم که

اون گوزن واسه همیشه لنگ می زنه و وقتی من رو می بینه یاد بلایی میفته که سرش آوردم!
از التماس چشم هاش فهمیدم بهترین لطفی که می تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم...

تو هیچ وقت نمی تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 132
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 285
  • بازدید سال : 11,743
  • بازدید کلی : 54,331